باز محرم رسید، دلم چه ماتمزده
کسی میان این دل، خیمه ماتم زده
باز محرم رسید، شدم چه حیران و مست
از این همه عاشقی، دوباره ام مست مست
باز محرم رسید، میکده ها وا شدند
تمام عاشقانت، واله و شیدا شدند
باز محرم رسید، این من و گریه هایم
رفع عطش می کند، فرات اشک هایم
باز محرم رسید، شهر سیه پوش توست
دل ، نگران رنج خواهر مظلوم توست
باز محرم رسید، مدرسه عشق باز
کلاس درس زینب، کار نموده آغاز
باز محرم رسید، وعده گه بیدلان
فصل جنون و مستی، صاحبِ صاحبدلان
باز محرم رسید، تا سحر آواره ام
میان میخانه ها، مستم و دیوانه ام
باز محرم رسید، عاشقی سوداگریست
گرمی بازار عشق، شور دل زینبیست
مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا گاهی غبار جاده ی لیلا کنی مرا کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست قطره شدم که راهی دریا کنی مرا پیش طبیب آمده ام درد می کشم شاید قرار نیست مداوا کنی مرا من آمدم که این گره ها واشود همین اصلا بنا نبود ز سر واکنی مرا حالا که فکر آخرتم را نمی کنم حق می دهم که بنده ی دنیا کنی مرا من سالهاست میوه ی خوبی نداده ام وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا؟ آقا برای تو نه برای خودم بد است هر هفته در گناه تماشا کنی مرا من گم شدم تو آینه ای گم نمی شوی وقتش شده بیایی و پیدا کنی مرا این بار با نگاه کریمانه ات ببین شاید غلام خانه ی زهرا (س) کنی مرا...
مبر از پینه ی پیشانی من
گمان بر رتبه ی عرفانی من
ز خاطر بردن ذکر سجود است
دلیل سجده ی طولانی من
میلاد عرفان پور
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جاده سه شنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به آینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد
خورشید ذره بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشه ها گذشت
بی تابی مزارع گندم شروع شد
موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد
فاضل نظری
خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن
خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن
نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است
نوای نی نوای بی نوایی ست
هوای ناله هایش نینوایی ست
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل بیماری سنگ
قلم تصویر جانکاهی ست از نی
علم، تمثیل کوتاهی ست از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد
دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پرسوز
چه رفت آن روز در اندیشه نی
که این سان شد پریشان بیشه نی؟
سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری
پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت غم دیرینه او
غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی آشنایی ست
به هم اعضای او وصل از جدایی ست
سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می کشاند
سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند
شگفتا بی سر و سامانی عشق
به روی نیزه سرگردانی عشق
ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست
قیصر امین پور
ای دل زجان گذر کن، تا جان جان ببینی
بگذار این جهان را، تا آن جهان ببینی
تا نگذری ز دنیا، هرگز رسی بعقبی؟
آزاد شو از اینجا، تا بی گمان ببینی
گر تو نشان بجویی، ای یار اندر این ره
از خویش بی نشان شو تا تو نشان ببینی
از چار و پنج بگذر در شش و هفت منگر
چون از زمین برآیی، هفت آسمان ببینی
هفت آسمان چو دیدی درهشتمین فلک شو
پا برسر مکان نه، تا لا مکان ببینی
در لامکان چو دیدی جانهای نازنینان
بی تن نهاده سر ها، در آستان ببینی
بربند چشم دعوی، بگشای چشم معنی
یکدم زخود نهان شو، او را عیان ببینی
ای نانهاده گامی، در راه نامرادی
بی رنچ گنج وحدت، کی رایگان ببینی
هی های شمس تبریز، خاموش باش ناطق
تا جان خویشتن را، زان شادمان ببینی
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم/
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم/
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد/
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم/
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم/
نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم/
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش/
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم/
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز/
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم/
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد/
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم/
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه/
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم/
سخندانی و خوشخوانی نمیورزند در شیراز/
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم