... رنگین کمان؛ نشانی از بی نشان ...

تا چند جویی آخر از جان نشان جانان ** درباز جان و دل را کین راه بی نشانست

... رنگین کمان؛ نشانی از بی نشان ...

تا چند جویی آخر از جان نشان جانان ** درباز جان و دل را کین راه بی نشانست

اعتراض ....

من معترضم،  

من معترضم به این که در زمانه ای متولد شده ایم که آخرالزمان لقب گرفته؛
که گمراهی زیاد است؛
که نور کم، که رنگها بی رنگند!

من معترضم، 
به این که آن قدر کوچکم که گم شده ام در زندگی روزمره که شلوغی های پی در پی غافلم کرده، 

که دل مشغولی ها محاصره، که چشمانم گرفته انگار...

من معترضم،
به چشمانم که در حدقه کوچکشان دو دو می کنند،
همه را می بینند، می فهمند جز آن که را که باید؛ جز آن که را که باید؛
که چشمانم سال هاست غبار گرفته اند...

من معترضم، 
به غبارها که همه مان را محروم کرده اند از لذت واقعی،
خروارها غبار انگار لایه کرده اند میان چشم ها و خورشید،
چقدر فاصله دارد این چشم ها تا خورشید!

من معترضم، نه به خورشید، نه به زمانه، نه به زمان،
من معترضم به خودم، به چشمان غبار گرفته، به دقیقه های شلوغ،  

به دلمشغولی های روزمره، به بی رنگی های خاکستری، به خودم، که تو را فراموش کرده ام.
که اسمم را گذاشته ام منتظر ... اما ... اما از انتظار، تنها تحمل زمانه اش را یاد گرفته ام،  

من اعتراضم از لحظه لحظه های غفلت است؛  

که یک بار حتی زل نزده ام به در؛  

ملتمسانه نخواستم ام که چارچوب در، لحظه ای، حضورت را قاب بگیرند.
من معترضم به من، که در زندان تنگ کلمات محبوس شده، نمی تواند یکبار، سر بالا بیاورد،  

دست ها را بالا بگیرد و فریاد بزند:
"خدا کند که بیایی ........."

من این بار صمیمانه معترضم 
که طاقتم طاق نشده، 
که دور می بینم آیینه را.

من این بار با درماندگی معترضم
که حتی برای انتخاب یک تیتر ساده، برای متن وامانده ام، نمی دانم چه بگویم.
"ای پاسخ نجیب امن یجیب ها ......"
یا بنویسیم "ما هیچ، ما نگاه"
من هیچ نمی دانم که چه عنوانی شایستگی آن را دارد که بار سنگین چنین مسئولیتی را به دوش بکشد

من شکایت دارم از نفس که بی تو بالا می آید ولی به غزل می آویزد......
روزی تو خواهی آمد،
از کوچه های باران..........................


سید محمود انوشه - آذر ماه 88

غربت ...

مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا

گاهی غبار جاده ی لیلا کنی مرا

 

کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست

قطره شدم که راهی دریا کنی مرا

 

پیش طبیب آمده ام درد می کشم

شاید قرار نیست مداوا کنی مرا

 

من آمدم که این گره ها واشود همین

اصلا بنا نبود ز سر واکنی مرا

 

حالا که فکر آخرتم را نمی کنم

حق می دهم که بنده ی دنیا کنی مرا

 

من سالهاست میوه ی خوبی نداده ام

وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا؟

 

آقا برای تو نه برای خودم بد است

هر هفته در گناه تماشا کنی مرا

 

من گم شدم تو آینه ای گم نمی شوی

وقتش شده بیایی و پیدا کنی مرا

 

این بار با نگاه کریمانه ات ببین

شاید غلام خانه ی زهرا (س) کنی مرا...